مناجات سیدالشهدا علیهالسلام با خداوند در صحرای عرفات
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت باید که از چشمان او با هر زبان گفت باید به قول عـرشـیان، چـشـمان او را آئـیـنـههـای روشـن هـفـتآسـمان گفت چشم غزل روشن شد آن وقتی که با اشک از گـفـتههای چـشم او با دیگران گفت آمـد به مـیـدان بـا سـلاح چـشـمهـایـش با اشکهایش گریه گریه ناگهان گفت: ای لـطـف بـسـیـار تو بر من بیکـرانه تـنــهــا دلـیــل نــدبـههـای عــاشـقــانـه عشق تو در این سینه کاری ژرف دارد مولای من این عـبـد با تو حـرف دارد ای که سراپا حـرفم و تو گـوش هستی شـوق مـرا زیـبـاتـرین آغـوش هـسـتی آرامـش آغـوش تـو مـانـنـد دریـاســت «آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست» فـانـوس اشـکـی دارم و فـانــوس آهـی میجـویـمـت با اشـک و آهـم یا الـهـی از مـادرم آمـوخـتــم پــروانــه بــاشــم از کـودکـی عـبـد در این خـانـه بـاشـم از مادر من مهـربانتر کیست جز تو؟ از مـادر من مهـربـانتر نیست جز تو تو صاحب تورات و انجـیل و زبوری روشنتـرین تـصویـر از آیـات نـوری «یا صاحبی فی وحدتی»، پشت و پناهم! «یا عُدتّـی فی شِـدَّتی»، بیتکـیـهگـاهم از خود نکردی لحـظـهای هم نـا امیدم تـنهـا مـرا مـگـذار ای تـنـهــا امـیــدم! هرگز مگیر از چـشمهایم خـنـدهات را در آتش خـشـمت مسـوزان بـندهات را رحـمی به اشک و الـتـمـاسم کن الـهی از آتـش دوزخ خــلاصــم کـن الــهــی با هر فـرازی تـشـنهتر میشد گـلویش بغضی امانش را برید و بیامـان گفت شاید رباب و نجمه در خـیـمه شـنـیدند آنجا که از مهـر خـدا با کـودکـان گفت «رَبِّ بِما ألبَستنی»، یعـقوب چـشـمش با اشک از پـیـراهـن آرام جـان گـفـت او گفت از دندان و لبهایش در آن روز تفسیر آن را شرحه شرحه خیزران گفت «أشکُـو إلیکَ غُـربـتـی وَ بُعدَ داری» این جمله را سمت مزاری بینشان گفت اشک از دو چشمش چون دو مشک باز میریخت اشکی که با عـباس از آب روان گـفت بعد از دعا خورشید از آن سرزمین رفت عـیـد آمـد و مـاه بـنـیهـاشم اذان گفت |